دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

وای خــــــــــدایا شکرت

سلام روز آدینه ی همگی بخیر و خوشی انشالله و امیدوارم روز بی نظیری رو داشته باشین امروز صبح ساعت 8:30 بیدارشدیم البته من از تخت پایین نیومدم شوشو چایی رو آماده کرد و من بعدش اومدم نشست و کارا و برگه های کاریشو مرتب کرد و بعدش صبحانه خوردیم و سرمیز صحبت از گوشی گم شده کردیم و ازاینکه اگه شکایت کنن سه سوته پیداش مکینن و از این حرفا... بعد شوشو آماده شد که طبق هرجمعه بره باشگاه ...مامان شوشو زنگ زد و گفت چه خبرو نیستین و ازاین حرفا... اخرسرم گفت میخوایم نهاربریم خونه ی ریحانه اینا یعنی خونه ی پسرعموی پدرشوشو که سه تادختر داره و خیلی منودوست دارن و منم باهاشون جورم همیشه به شوشو میگن چرا الناز رو نمیاری با ما یکم خوش باشیم... خلاصه منم...
6 دی 1392

چه روز بـــــــــــــــــــــــــدی خدایا

سلام انشالله که همگی خوب و خوشین و تابه این لحظه کلی خوش گذروندین و سرحالید... من ولی از صبح دپـــــــــــــــــــرسم...دستم به کار نمیرفت و همش نشسته بودم ور دل لپ تاپ و درگیر بودم... بعد یکم جم و جور کردم و غذامو آماده کردم خیلی وقت بود سوپ نخورده بودیم هوس کردم و یه قابلمه درست کردم بعد رفتم یه دوش گرفتم گفتم شاید سرحال بشم دیدم نخــــــــــــــــــــــــیر بعد شوشو ساعت 16 تشریف آوردن...قبلا تصمیم گرفته بودیم امروز عصربریم خونه ی مادرشوشوم... شوشوم گفتم غذاتو بخور استراحت کن بریم خونه ی مامانت اینا...گفت نه میرم بدم ماشین رو یه نگاه بندازن ... من دیگه قاطی کردم اخرسر پاشد حاضرشد...منم برای مامان یه ظرف سوپ کشیده بودم که ...
5 دی 1392

امشب نشد

شب بخیر عصری خواستم پاشم شام آماده کنم تا بریم خونه ی مامان بزرگ دیدم نخیر اصلا حال و حوصله ندارم بعدشم یکی دوساعت قبل قرمه سبزی خورده بودیم سختم بود...بنابراین به مامان بزرگم زنگ زدم گفتم بعد شام میایم و بعد رفتیم خونه ی بابا ایرج و باهم اومدیم خونه ی مامان بزرگم... همینکه عکسای دخترشو دید افتادبه گریه کردن... اوووووووووف دیگه هم مامانم هم بابام منم چشام خیس شد این وسط فقط شوشوم گریه نکرد اما چشاش پر شد... خلاصه پیش مامان بزرگم با آلیس چت کردیم .و خانم قرار بود ساعت 11-12 بیاد و وب بده یا تلفنی حرف بزنن...کریسمس هستش تشریف برده بودن کلیسا...از اونجا با گوشیش چن تا عکس فرستاد که مال یه سال قبل بودن البته از برادر مامان بزرگم با دختر و ...
5 دی 1392

باز منه خوش خبر

سرظهری به مامان بزرگم زنگ زدم و خبر خوش رو بهش دادم.... بهش گفتم مشتلق بده ...گفت چی شده الناز بگو...گفت خواب خوب دیدما بگو چی شده...نیس مسیحی بوده و مسلمون شده خیلی قابل احترامه دوسش دارم هرچند ....بگذریم گفتم آلیس رو پیدا کردم...گفت توروخدا و باصدای بلند گریه کرد دلم سوخت براش ...ولی بابای من که خیلی بهش میرسه ...بالاخره بچه هاشن دیگه دلش اونارو هم میخواد خلاصه گفتم که با آلیس قرار گذاشتم و قراره شب بیایم و اونجا وب بدیم و همدیگرو ببینین... یا خدا قربونت بشم بخاطر همه ی خوبیهات ...
5 دی 1392

گمشده ی راه دور

سلام دوستای گلم... میگم صبح بخیر چون صبح ساعت 8:23 دقیقه دارم این پست رو میذارم خودم که هیجان زده شدم... من امروز مریض شدم خخخخخخخخ جونم سلامت فدای سرم خیلی هم خوشحالم امروز صبح که همسر عزیزم ارومیه تشریف دارن بنده که بیدارشون کردم دیدم از عمه ی گرامی البته بابا ایرجم با این عمه ی گرام از مادر یکی هستن...برام پیام دادن... دیروز ساعت 10اینا بود داداش سجادم اومد دنبالم و منو رسوند خونه باباایرجم و رفت و منم رفتم کمک مامانیم...کوزت شدم افتضاح کار کردیم و کار کردیم وکار کردیم...سرظهری خوابم یادم افتاد یهو هنگ کردم دیگه حال نداشتم دست به سیاه سفید بزنم و اصلا تکون بخورم اما مجبور بودم... شب قبلش خواب دیدم شوشوم با یه زن به اجبار من...
4 دی 1392

یلدا و اربعین

سلام دوستای گلم باعرض پوزش سرم خیلی شلوغ بود باتاخیر ____یلدا مبارک_____ شب چله به دلیل اینکه مامان اینا اسباب کشی داشتن چن روز قبلش قول گرفته بودم که شب بیان خونه ی ما... یه دوروز قبلش بابام اینا اومدن خونه ی ما که شب بمونن من تازه از حموم اومدم بیرون که دیدم برادر شوهرم زنگ زدن که زن داداش کجایی؟ گفتم خونه ام داداش...گفت زنگ زدم کوبازنکردین که...گفتم  بابا گاها صداش درنمیاد...خلاصه موهای خیسمو زودی بستم رفتم لباس پوشیدم و تامن  بیام مامانم باهاشون سلام احوالپرسی کرده بود اومدم مادرشوهر و پدرشوهرم و داداش شوشوم اومدن... گفتن شوشوت کو؟گفتم توراهه قرار بود 8 برسه طفلی براش بمیرم راهها بسته بود و جاده ها لغزنده که اومدن...
2 دی 1392